کیاوشکیاوش، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 19 روز سن داره

فرشته کوچولوی ما

واکسن و سرخرود

پسری طلای من شما الان ٢ماه و ٥ روز داری.واکسنت رو زدیم و موقعی که سوزن داخل پاهات میرفت گریه میکردی الهی قربونت برم اما وقتی بغلت میکردم آرروم میشدی.مامان فدات بشه که گریه ات اینقدر اشک داره بعدش رفتیم خونه ی مامانی،عزیزم هر ٤ ساعت استامینوفن میخوردی اما نمیخوابیدی!! منم دلم میخواست بخوابم اما از ترس تب نتونستم.شب خاله سمیرا هم حالتو پرسید و گفت کیارش کوچولو خوبه (یه روز زودتر از تو واکسن زده بود)اما گفت شب باید بیدار باشی تا تبشو چک کنی.خداروشکر تب آنچنانی نکردی و پس فرداش دومین سفرمون رو با هم رفتیم سرخرود اونجا تونستیم از سفر شما عکس بگیریم اما ساعت ٨ شب دیگه خیلیییییییی بیقراری کردی و ما مجبور شدیم برگردیم توی راه هم بغ...
31 شهريور 1392

دو ماهگیت مبارک پسرکم

عزیزم امروز دو ماهگیت تموم شد دو ماهه که شب و روز دارم به صورت معصومت نگاه میکنم و خدا رو  بخاطر تو شکر... برای اولین بار خودت بعد از شیر خوردن خوابیدی!!! ولی یه ربع دیگه باید بهت قطره استامینوفن بدم که بریم  واکسنت رو بزنی خیلی نگرانم عزیزم امیدوارم بخوبی پیش بره بابا مهدی میاد دنبالمون بریم واکسن بزنیم بعد از واکسن میریم خونه ی مامانی،همیشه بهشون زحمت میدیم.مامانی و بابایی دوستتون داریم... سروصدات در اومد میدونستم از این شانسها ندارم که خودت بخوابی عاشقانه عاشقتم...   ...
26 شهريور 1392

اولین سفر کیاوش جووون

پسر تیرماهیه من اولین سفرت رو توی 51 روزگی(پریروز) رفتی دریا( ویلای بابایی). جمعه بارون خیلی قشنگی میبارید و هوا خیلی پاک و دلپذیر بود اما متاسفانه بخاطر هوا نتونستم ببرمت لب ساحل تا بتونی دریا رو ببینی و ازت عکس بگیرم و پاییز هم نزدیکه مامان خیلی پاییزو دوست نداره دلش میگیره اما امسال تو کنارم هستی و امیدوارم این دلتنگی سراغم نیاد قراره سه ماهه که شدی بریم لاهیجان خونه ی عمه اسرا. راستی خاله گلبرگ داره برمیگرده آبادان اونجا هم میتونیم بریم خلاصه اینکه از شمال گرفته تا جنوب مشتاق دیدن تو هستن گل نازم... عاشقانه عاشقتم... ...
25 شهريور 1392

چای داغ... نوشته ی بابا مهدی... بیست و چهارم شهریور یکهزار و سیصد و نود و دو

امشب ساعت نه منتظر باش با یک لیوان چای داغ،لب ایوان بنشین و منتظر باش چراکه من هم ساعت نه با باد قراری دارم ، بمن امشب قول داد تا به قصه من گوش کنه بعدش حرکت کنه،کجاشو نگفت اما امیدوارم،چون امشب باد شمالی می وزد. لبی تر کن با چای داغ، می آید ، مطمئنم می آید... حالا...بصدایش گوش کن،چشمانت را ببند، حس میکنی گرم شدنت را...؟!دستانم بدور تو حلقه شده مثل مرتبه اول در آن جنگل نمناک... ...
24 شهريور 1392

خنده ی تو

پسرکم عشق ما یکباره نبود،ذره ذره شکل گرفت از وقتی فهمیدم توی وجودمی تا امروز،من،هر لحظه عاشق ترم... امروز برای اولین بار وقتی بیدار شدی بجای گریه توی چشمام نگاه کردی و خندیدی... خدایا من امروز با خنده ی این پسرک اینقدر به خوشبختی رسیدم که تمام آرزوهام بال گرفت و رفت... پسرکم،تو برام دنیایی شدی که همیشه آرزو داشتم داشته باشم... از تو بخاطر بودنت ممنونم عاشقانه عاشقتم...
23 شهريور 1392

عشق آسمونیه من

کیاوش وقتی میخوابی و نگات میکنم اشک توی چشمام جمع میشه و میگم خدایا یعنی لایق این نعمت بزرگ تو هستم؟تو هدیه ی معصوم و قشنگ خدا به منی... من مادرم هنوز برام سخته باور کنم تو اومدی توی زندگیم...هنوز سخته باور کنم تمام انتظارام تموم شده و میتونم بغلت کنم و از بوی تنت نفس بکشم... تو،زیبا،چشمهای میشی ات مرا همواره میتواند شاعری دیوانه کند... تو،زیبا،لبخند کودکانه ات مرا همواره میتواند نوازنده ای عاشق کند... تو،زیبا،دستهای کوچکت وقتی انگشتانم را میگیرد مرا همواره میتواند خوشبخت ترین مادر دنیا کند... عاشقانه عاشقتم...
19 شهريور 1392

کیاوش و ترگل

  سلام پسر 50 روزه ی من،دل مامان ،چند روز پیش مامانی و بابایی و خاله گلبرگ و ترگل اومده بودن خونه ی ما،تو خیلی با ذوق به ترگل نگاه میکنی انگار میدونی اونم مثل تو کوچولوئه و سعی میکنی باهاش حرف بزنی قربون ق ق کردنات بشه مامان......ترگلم حسابی تو رو دوست داری و همش کنارته و بقول خودش میخواد نازیت کنه...فکر کنم همبازی های خوبی بشین عزیزم. الان شما خوابیدی و من فرصت کردم بیام وبلاگتو بروز کنم اما الان الاناست که بیدار شی!!!زیاد از خودت سروصدا درمیاری.... عاشقانه عاشقتم سعی میکنم زود به زود بیام اینجا ...
14 شهريور 1392

پسر خوب من

عزیز دلم پریشب بابات گفت که بابابزرگت اینا فرداشب میخوان بیان اینجا منم شاممو دیروز صبح وقتی تو خواب بودی درست کردم چون معمولا ٧.٥صبح بیدار میشی  خیلی سحرخیزی دل دلکم!!! طبق روال هر روز ٧.٥ بیدار شدی و ساعت ٩.٥ مادرجونت زنگ زد که میرن قائمشهر(عمه المیرات کار داشت)  و سر ظهر میان اینجا و عذرخواهی کرد که نمیتونه بیاد کمک!من شوکه شدم رومم نشد چیزی  بگم گفتم بالای سر  تو هم عادت نداری صبح ها بخوابی وقتی هم بیداری باید پیشت بشینم غصه ام شده بود باباتم سر کار بود اما پسر گلم،خوشگل مامان اینقدر عاقلی که انگار فهمیدی مامان کار داره قنداقت کردمو گذاشتمت روی پام خیلی زود خوابیدی مامان تونست به همه ی کاراش برسه فدای تو...
10 شهريور 1392

ماجرای خوابهای کیاوش جووون

  عزیز دلم امروز 43روز از روز تولدت میگذره و مامان و بابا هر روز عاشق تر از دیروزن... یه دونه ی من ،خواستم ماجرای خوابهای تورو بنویسم که همیشه داری با خواب مبارزه میکنی و اینقدر دست و پاهای کوچولوتو حرکت میدی که خودتو از خواب بیدار میکنی!!!بعد از اینکه تو 19 روزگیت ختنه ات کردیم و دکتر قنداقت کرد راحت خوابیدی چون دست و پات بسته بود بعد از اون هر وقت که بی تاب خواب میشی و مقاومت میکنی که نخوابی مجبور میشیم قنداق ات کنیم خیلی قیافت مظلوم میشه که دست وپامو باز کنین اما میدونم که خسته ای فدات شم... خیلی خیلی خیلی دوستت دارم امروز میخوام برای اولین بار تنهایی ببرمت حموم البته 3 بار اینکارو کردم اما هر دفعه مامانی بالای س...
7 شهريور 1392
1